عشق

ساخت وبلاگ
بله،و تا آنجا رسیدیم که دختر زشت ناپدید شد. خواننده عزیز، باید بگویم اینجانب در مقام یک راوی دانای محدود تمام آنچه که مینویسم عین حقیقت است و اگر عین آن نباشد خدا مرا با همین قلم بکند.تمامی کارکنان بیمارستان بطور کاملا خودجوش و بدون هیچ هماهنگی، تشکیل تیم دادند و باز دوباره تمام سوراخ سمبه ها را گشتند. تنها شماره ای که داشتند از دختر، شماره موبایلش بود که میگفت از دسترس خارج است و مسئول کارگزینی هم که زنی وسواسی و چادری بود، با اکراه هر چه تمام تر چادرش را زیر بغلش جمع کرد و کشوهای خاک گرفته و پرونده های پرسنلی اش را زیر و رو کرد اما پرونده پرسنلی دختر هم نبود. یادش می آمد که یکبار در بدو ورود آدرس خانه و شماره تلفنش را گرفته بود اما عجیب بود که آن پرونده هم همراه با دختر غیبش زده بود. پرسنل همگی در بهت و غمی فرو رفته بودند و حتی آنهایی که زمانی او را مورد تمسخر و آزار قرار میداند اکنون دل نگران به این در و آن در میزدند. بعضی با خنده و ریشخند میگفتند که او نمیتواند جایی پنهان شود. و نگهبانی هم مطمئن بود که او از خروجی های معمول بیمارستان خارج نشده است. رییس بیمارستان که چهره اش معجونی از عصبانیت و حماقت شده بود، انگار از یک دختره زشت روی هشتاد کیلویی رو دست خورده باشد، نشست پای تلویزیون دوربین مدار بسته، و سعی کرد دختر را در تمامی دوربین ها پیدا کند.از آنجا که دختر خیلی زشت بود و ا عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 224 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 13:09

 لابلای خارهای یک گل بودم،چشمانی در تاریکی مرا میپایید.تیرهایی آتشین،از هر سو، بالا و پایین بر سرم میبارید.عطر گل ها در خاکی که در آن زانو زده بودم، پیچیده بود.پلکهایم پاره پاره بود. با دستهایم میجستم، گل ها را،خارها را.ایمان نیاوردم به آن صاعقه های طلایی و آذرخش های تند.باران بارید، از دل تاریک آسمان.عطر گل ها را رگبار همه جا پراکنده بود.+ نوشته شده در  ساعت 22:50&nbsp توسط م.د.د  |  عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 199 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 13:09

 غروب شده بود. از توی کوچه خلوت که بنفش و قرمز شده بود گذشتم. هنوز هوا کمی روشن بود و چراغ ها خاموش بودند. مردم با چهره های بی تفاوت توی ذوق میزدند. سرم را پایین انداختم. از پیچ کوچه گذشتم. از کنار کوچکترین پارک اسباب بازی دنیا که فقط یک سرسره و یک تاب تویش بود. دخترکی با موهای بلند سیاه و افشان روی تاب نشسته بود و به درختهای آنطرف دیوار شکسته باغ چشم دوخته بود. درست مثل شازده کوچولو. تاب نمیخورد و بازی نمیکرد و در عالم رویای خودش گویا داشت با کسی صحبت میکرد.پارک و پیچ کوچه در هم ادغام شده بودند. از یکی که گذشتم به سرعت هر دو محو شدند. دخترک توی تاب پارک کنار پیچ جامانده بود.رنگهای غروب مرا یاد تیله مرجان انداخت.همان تیله جادویی که توی مهدکودک به من داد. همانروز اتفاق تلخی افتاد و من تا ابد از تیله ترسیدم. شب شد و کسی نیامد مرا از مهدکودک ببرد. مرا فراموش کرده بودند.وارد خیابان اصلی شدم. باز هم چهره های بیشتر. بی رمق، خاکی و رنجور. کنار یک دکه کانکسی آماده که برای عزاداری محرم  آورده بودند داشتند اسفند دود میکردند. بیشتر به بوی سوختگی شباهت داشت. مثل سوختن علفهای خشک. وارد سوپر مارکت شدم. مثل دفعه قبل که ماجرای موش رخ داد. با خودم فکر میکنم، چرا باید از این سوپرمارکت خرید کنم؟ شاید به این دلیل که بگویم موشهای هیچ جا با همدگیر فرقی ندارند. شیر خریدم و شکلات. هر د عشق...
ما را در سایت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : carousel بازدید : 180 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1396 ساعت: 13:09